الان که دارم اینو مینویسم، نمیدونم کجام... یعنی در اصل الان تو اتاقمم، تو اتاقی که همیشه حضور تو درونش حس میشد
نشستم و دارم برات مینویسم اما..اگه روح و فکرمو بپرسی... نمیدونم ..
نمیدونم داره تو کدوم خیابون با خاطراتت قدم میزنه یا تو کدوم کافه نشسته و سعی داره بین آیس موکا و شیک شکلات یکی رو برات انتخاب کنه
یا شایدم نشسته لب یه پرتگاه و به پریدن فکر میکنه؟! همه اینا احتمالن...
اما تنها چیزی که میدونم اینه که افکارم خیلی وقته دست خودم نیستن.. انگار که دارم قرن ها پیش رو الان زندگی میکنم
دلم یه کبوتر نامه رسان میخواد.. تا حرفای دلم رو تو یه برگه کاهی بنویسم.. اون برگه رو ببندم به پاهای کبوتر و ازش بخوام با اون بال های سفید و بیگناهش به سمت تو پرواز کنه..
دلتنگم.. جوری که انگار بدنم برای تحمل کردن قلبم، هر چند که جای زیادی رو اشغال نکرده پر از مشکل شده... میخوای از خوابام برات بگم؟!
که وقتی میخوابم یه شخصی رو میبینم که تنش زخمیه.. روحش زخمیه و زانو هاش رو بغل کرده و داره زار زار گریه میکنه دلم میخواد کنارش بشینم و همراهیش کنم..
اما هربار این دیالوگ تکراریه که از بین لب هام خارج میشه:
"داری برای کی گریه میکنی؟! نزار این مرواریدای بلوری قشنگت به همین اسونی از آسمون چشم هات سقوط کنن"
و بعد با صدای آلارم ساعت از خواب بیدار میشم نمیدونم چرا دارم مینویسم اصلا.. میبینی؟! حتی حواسمم سر جاش نیست...
فقط میدونم اینم قراره بره بین اون تمام نامه هایی که برای تو نوشته شد اما هیچ وقت قرار نیست توسط تو خونده بشه..
طبق چیزی که در همه حال ازش دست نمیکشم و بهش پایبندم دوستت دارم ..
من هنوزم امیدوارم که یه روز پاییزی ببینمت.. وقتی که اسمون دلش گرفته و میخواد با بارون دردش رو سبک تر کنه..
درست وقتی که قلمش بین رنگ ها برای خلق یه اثر جدید در حرکته..
تو بیای..بغلم کنی و بهم بگی "همه چیز تموم شد و همشون دروغ بودن حالا من کنارتم پس از هیچی نترس"
اما تا اون موقع ..بخند برقص و در ارامش زندگی کن...
دقیقا تمام چیز هایی که من برای همیشه ازشون محرومم!
منبع چالش
- 𝑽𝒊𝒄𝒕𝒐𝒓𝒊𝒂 ❄️
- دوشنبه ۲ مرداد ۰۲