فکر نمیکنم بعد از این همه وقت اینجا نوشتن فایده ای داشته باشه
ولی خب حتی اگه اخرین نوشته هم باشه دلم میخواد منتشر بشه
بر خلاف تمام نوشته ها و نامه هایی که نوشته شد اما هیچوقت توسط هیچکس خونده نشد...
اکثر روزهام خلاصه شده تو درس و درس و درس
یا دارم خلاصه نویسی کتاب هامو میکنم یا تکالیفمو انجام میدم
راستش از بچگی همینطور بوده.. هیچ تابستونی برام معنی استراحت و یا تفریح رو نداشت
چون انقدر کلاس فوق برنامه ثبت نامم میکردن که فرصتی برام باقی نمیموند.. فاقد از اینکه ایا من به اون کلاس علاقه دارم یا نه
ساعت خوابم از زمانی که مدرسه میرفتم نه تنها بیشتر نشده بلکه کمتر هم شده
مامانم مریض شده پس مجبورم حتی چند بار در هفته هم که شده کار هاش رو انجام بدم و برای همین کارهام تماما مولکول میشن به اخر شب
چشمام ضعیف تر از قبل شدن ..اونم کی؟ کسی که قادر بود نوشته ها رو از فاصله دور بخونه
دکتر نرفتم اما به وضوح میتونم متوجهش بشم مامانم فکر میکنه سردرد هام به خاطر دیر خوابیدنه
اما میدونم که به خاطر چشمامه چون نخوابیدن و کم خوابیدن دیگه برام عادت شده
موفق شدم چند تا کتاب رو تموم کنم
و 3 تا فیلم هم با خواهرم دیدم چهرمیش هم داره تموم میشه
اینکه حداقل میتونم باهاش وقت بگذرونم تا خوشحال باشه خوبه دلم نمیخواد اون هم احساسات من رو داشته باشه
پ.ن:اون نامه روز اخر رو فعلا منتشر نمیکنم چون میخوام برای یه روز خاص نگهش دارم
طی یک سال گذشته خیلی اتفاقات افتاده و خیلی چیز ها تغییر کرده بین من، ادما و تمام دنیا
الان من مثل کسی شدم که از تمام دنیا متنفره و سر جنگ با همه داره حتی با همین کیبورد جلوم
اره حساس شدم عصبی شدم .. طوری که اگر تنها باشم بابت کوچک ترین چیزی گریه میکنم
و اگر کسی پیشم باشه بابت همون چیز کوچیک دعوا راه میندازم
به قول یکی ازم چیزی جز یه قلب داغون و ترک خورده نمونده
هیچ احساسی جز غم باقی نمونده ... همه چیز تغییر کرده حتی من
طوریکه خودم خودم رو گم کردم و اگر روزی توی خیابون ها خودم رو ببینم نمیشناسم
چون به جایی رسیدم که قلبم دیگه هیچ قدرت درک و حس کردنی نداره...
این قرار بود صرفا براای خاک نخوردن وب نوشته بشه..
پس چرا پایانش انقدر بوی غم میده؟