تو برای من بزرگترین دشمنم بودی ولی من برات کسی بودم که دوستش داشتی..
کسی بودی که همیشه محکم ترین گاردم رو جلوت داشتم. دوسم داشتی اما من چیکار کردم؟

حتی به خودم فرصت ابراز احساساتمو ندادم و اجازه دادم تنها به دوست داشتن ادامه بدی

بدون اینکه حتی لحظه ای به اینکه حس منم شبیه خودته فکر کنی و یا حتی حسش کنی..

تمام مدت سعی کردی به روش خودت بهم عشقو یاد بدی و بفهمونی دوست داشتن واقعی یه نفر از ته قلب چه حسی میتونه داشته باشه

اما من باعث شدم تاوان این کارت رو با زندگیت پس بدی... کاری که حتی اشتباه هم نبود

بلکه گناه بود! اره عشق گناهه عاشق شدن گناهه و حتی عاشقی کردن برای کسی که دوستش داری هم گناهه

ولی تو بین تموم این ها گناهکار بودن رو انتخاب کردی

تمام اون مدت بدنم ، مغزم ، وجودم و حتی اطرافیانم با روش های مختلف سعی کردن بهم بفهمونن که اره درسته تو هم میخوایش

اما تنها کاری که کردم قایم شدن پشت پرده های مشکی رنگ و بستن چشمام به تک تک اتفاقات اطرافم بود.

چشمامو بستم و اجازه دادم دیگران برای سرنوشت تصمیم بگیرن...

و نهایتا دیگران هم مثل شاهی که میشینه تا مرگ تک تک سرباز هاش رو ببینه نشستن
و اجازه دادن تا بین دوراهی ای که هر دو مسیرش به مقصد معینی میرسید انتخاب کنم

اون موقع بود که شدم یه سرباز سفید زخمی که باید تنهایی جلوی لشکر سیاهی که جلوم بود میجنگیدم

میدونی من هنوز هم ته ذهنم کورسوی امیدی رو میبینم .. هنوز امیدوارم یه روز از در اون اتاق تاریک که هواش با بوی چرم مخلوط شده

بیای تو و بغلم کنی و بگی " همش کابوس بود همه چیز تموم شد، حالا دیگه خودم کنارتم و نیاز نیست

تنها تمام کارها انجام بدی بهت قول میدم دیگه اجازه ندم این کابوس های تکراری رو ببینی .. کنارت میمونم و مواظبتم تا زمین نخوری ..."

اما به رسم همیشه ..تا اون موقع لطفا مراقب خودت باش و شاد زندگی کن.

چیزهایی که باز مانده های این داستان همیشه ازشون محروم خواهند بود.

منبع چالش