یکی دو تا سه تا..ده تا .. یه بسته..!

در حالی که قفسه سینه اش به شدت درد میکرد و نفسش به سختی بالا می امد گوشه تراس نشست
چشم هایش را بست.. نمیدانست دقیقا چقدر است که انجا نشسته است اما درد تمام وجودش را فرا گرفته بود قلب کوچکش حالا ارام تر و بی سر و صدا تر از قبل بود
سرفه هایی که از وقتی شروع کرده بود دستمال ها را به رنگ قرمز در می اوردند و حالا تراس کوچکشان را تبدیل به دریایی سرخ رنگ کرده بودند بالاخره کار خودشان را کردند و او را در میان پرده های مشکی رنگ خیالش به خوابی عمیق فرو بردند..

***

به سختی پلک هایش را باز کرد .. باز هم همان دیوار های سفید باز هم همان سرم ها و باز هم همان پنجره

سردرد وحشتناکی داشت دلش میخواست باز هم به خواب برود

او فقط زیادی خسته بود..

***

نفس عمیقی کشید و باز هم درد تمام وجودش را فرا گرفت .. چشم هایش را بست تا بلکه کمی ارام تر شود

با صدایی که به سختی به گوش میرسید زمزمه کرد

+دستامو میگیری؟..دلم میخواد امشب با کلمات تو به خواب برم..یه خوابه عمیق

و بعد چشمانش را بست و به خواب فرو رفت.